شب است.. و سکوت در رویاها به خلوت..
ای دل صحرا, شراب معشوق را به کجا برده ای؟
در کدامین باغ؟
اتش انگور در ترانه های من خروشان است..
و همراه مستی اسمان می خندد..
نگران نباش..
اسمان نیز نمی داند در چه ارتفاعی گرفتار است,
ستارگان نیز نمیدانند که چرا میدرخشند..
همه در خماری روزگار خوابیده اند..
.. اما تو بیدار باش..
که خماری چشمان تو,
از مستی حوریان زیباتر است..
بگذار رنج تمام وجودم را بسوزاند..
و تورا تنبیه کند..
مگر نه امروز روز حساب است؟؟
نویسنده:مجاهد ظفری
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0